آبستنیده ام خودم را:
کلمات باربَرند
کلمات بار می بَرند
کلمات بی نام تو باربَرند
به نام خدا
" پله ها مرا بالا آوردند "
روی چندمین پله ایستاده ام، نمی دانم اما بالا هستم. خیلی زیاد.وقتی روی پله ای ایستاده باشی فقط جبراست که حکم می کند یا بالا بروی یا پایین. اما پله تعیین کننده است.یا تورا بالا می آورند یا توراپایین می برند.
همیشه برایم گستاخ، رها وبازیگوش بودی.جلوی آینه می ایستادی و موهای فردارت را بازوبسته می کردی واز گوشه ی چشم، خیرگی من به خودت را می پاییدی.از لیوان خودت هیچ وقت آب نمی خوردی و این لیوان من بود که رد رژ لب هایت که یواشکی ازمادرت برمی داشتی را روی آن برایم جا می گذاشتی تاکنارتخت، ساعت ها به آن خیره بمانم تا خوابم ببرد.
آن اوایل بالا رفتن از نردبان ودیدن آن طرف دیوار برایم مهم نبود تا روزی که گفتی : "می خواهم چیزی را که تا حالا ندیده ای ببینم. " واین خصلتی بود که تو همیشه داشتی یعنی می خواستی قبل از من همه چیزرا تجربه کنی وبعدش باهمان شوق و ذوق بچه گانه برایم تعریف کنی و دلم را بسوزانی.
نردبان را به زحمت سر پا می کردی وباترسی آمیخته باشوق، یکی دست و یکی پا جا به جا می کردی وازپله های آن بالا می رفتی وهراز چند گاهی بر می گشتی و چهره ی مشتاق مرا می دیدی و بیشتر راغب می شدی بالابروی و این برایم جذاب بود و همین را بهانه کردم که پایه های نردبان را بگیرم تا تکان نخورد. برایم جذاب بود که از زیر تورا تماشا کنم که چرا هروقت می نشستی حجب و حیا توی رفتارت بود.و فقط همین نشستن بود که درآن آزاد نبودی.ساق های سفید و لاغرت را به هم می چسباندی و دامن سفید با گلهای ریز سبزت را روی آن می پوشاندی و از بغل خودت را یله می کردی روی پایه ی یکی از دستانت. و این پله ها بود که مرا به آرزویم رساند.
همیشه همینطوربودی .دست کمک هیچ کس را قبول نمی کردی.حتی وقتی که می آمدم تا دربلند کردن نردبان کمکت کنم،اخم می کردی وبا دست پسم می زدی و می گفتی" خودم می توانم "و من دست در جیب از تقلایت لذت می بردم که چگونه نردبان را سر پا می کردی ومی گذاشتی سینه ی دیوار.ومن همیشه منتظر این لحظه بودم تا پله ها را یکی دوتا کنی و بروی بالا و من از پایین تورا تماشا کنم.اما تو وقتی که روی پله ی آخر نردبان به لذت دیدن باغ ِآنطرف دیوار می رسیدی اخم می پیچید توی ابروهای بورت.دست هایت را روی دیوار می گذاشتی و سرت راروی دست ها. و این بهت ها و سکوت ها بودکه جمع می شد توی عمق نگاهی که من عقب ترمی رفتم تا ببینمش.
بعدها گذشت و بعدترها آمد و من پله ها را دوتا یکی کردم روزی که خواب بودی.دقت وولع وصف ناپذیری که قبل ازبالارفتن ازنردبان ازتوصیف باغ داشتی به هوسم انداخت تاجسارت کنم ونردبا ن راتکیه بدهم به دیوار ولذت تورا تجربه کنم. تغییرحالت ها وبعدش سکوتهایی که براحتی درچهره ات جا به جا می شد.و من هرچقدر این پایین صدایت می کردم و داد می زدم تا آن طرف دیوار را برایم توصیف کنی یا حداقل پایین بیایی تا من خودم ببینم .اما بازهم چیزی نمی گفتی و باز به همین دلخوش بودم که بمانم پای نردبان و لذت دیدن تو از زیررا بادیدن آن طرف دیوارعوض کنم.
حالا که چهل سال گذشته ومن هنوزروی پله ی آخرم. پله ای که بعد از روزی که آمدم بالا و تو دیدی که من جایت را گرفته ام، دیگر تجربه اش نکردی و من سال هاهی آمدم وایستادم روی همین پله ها وبه حوض آبی نگاه می کردم که تابستان ها می پریدی توی آن و به من می فهماندی که چقدرترسوهستم و ازآب می ترسم.به خانه ای که یک روز همین نردبان را کشان کشان آوردی و گفتی :"تا حالا باغ دیواربه دیوارتان که درش همیشع قفل است را دیده ای ؟ "و مادرم بارها به خاطرشیطنت هایت ازآن بیرونت کرد.به دوردست های پشت دیواری که یک روز دیدن آن جدایم کرد از تمام بچگی هایمان.این میل به بالا آمدن و میل به ایستادن مغرورانه روی پله ی آخرلذت دیدن توازپایین را هم، ازبین برد چراکه نردبان سالها ماند کناردیوار یعنی درهرشرایطی نگه اش داشتم اما تودیگر...
وقتی بیست سال پیش نشستیم پشت میز کنار پنجره ای که منظره داشت به همین دیوارونردبان و گفتم که دوستت دارم و نگاهت را دوختی به نردبان و گفتم که می خواهم تا آخرعمربا تو باشم و نگاه کردم به نردبان و تو نگاهت را ازآن دزدیدی و به قندهایی که یکی یکی توی لیوان چای می انداختی وحباب های کوچک هوایی که ازآن آزاد می شد تنها جوابی بود که می توانستی بدهی .
چقدر دوست داشتم که روی پله ی آخر نردبان جایی برای هردویمان بود تااین بارمن برایت منظره ی آن طرف دیوار را توصیف کنم.چیزی که همیشه با اشتیاق خاصی آن پایین می ایستادم و تو نمی گفتی،حالا برایت بگویم؛برایت بگویم که نگاه کن چه ساختمان ها وبزرگ راه هایی جا باز کرده میان آن درخت های گیلاس که تو برایم نمی گفتی اصلا می خواهم توصیف الانش را برایت بگویم که چگونه عکس هایم با ریسمان از این طرف خیابان وصل شده اند به آنطرفش.ازژست های مختلفم ،از سوابقم که چه آدم بزرگی بودم و اهداف آینده ام که چقدر بزرگترم خواهند کرد.
حالا روی پله ی آخرایستاده ام. شوق به اوج رسیدن ومنگی ایستادن روی این پله حس هایی ست که پله های متوالی به تو می دهند.پله ها تورا بالا می آورند و از بازگشت باز می دارند.
نورالله لک
سراوان. بهار 88